خبر شهادتش را از امام زمان گرفت
سید زمان و نحوه شهادتش را هم برای اطرافیانش گفته بود. خواهرش می گفت: به او گفتم : من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری یا این که پیکرت بسوزد . رو به من کرد ، خندید و گفت : همین! گفتم: بله. گفت به چشم! من نه تیر می خورم نه می سوزم . من فقط با یک ترکش شهید می شوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت: اینجا . وقتی که پیکرش را آوردند صورتش را که دیدم ، متوجه شدم درست همان جایی که دست گذاشته بود ، ترکش هم به همان جا اصابت کرده بود.
در سال 1344 و در شهر دزفولی کودکی به دنیا آمد به نام سید هبت الله. با شروع جنگ تحمیلی ، خواهان حضور در جبهه شد، اما به دلیل سن کم، مادر راضی نمی شد که او به جبهه برود . لذا مادر با بچه های مسجد صحبت کرد و گفت: مدتی او را پشت جبهه مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد و قدری هم بیشتر با مشکلات آشنا بشود . به هر زحمتی بود هبت الله را در پشت جبهه نگاه داشتند ، تا اینکه در سال 1360 که زمزمه عملیات شکست حصر آبادان به گوش می رسید . دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند . مادر هم که شور او را می دید ، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت : این بچه مال خداست ، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا آمدم سند مال خدا را به او پس دهم.
به این ترتیب سید بزرگوار، برای اولین بار در عملیات ثامن الائمه (ع) در جبهه حضور یافت که منجر به مجروحیت هر دو پای وی شد، اما پس از مدتی استراحت در خانه دوباره در جبهه حضور یافت.
در آن روز ها بجز سید هبت الله ،دو برادر دیگر او به نام های سید علی و سید قدرت الله نیز در جبهه بودند و هر بار یکی ا ز آنها با بدنی مجروح به خانه باز می گشت ، اما مادر که حالا خود از رزمندگان پشت جبهه به حساب می آمد ، هرگز لب به اعتراض نگشود و خود پرستاری فرزندان مجروحش را در خانه به عهده می گرفت.
سید هبت الله که بعدها جزو نیرو های ثابت لشکر 7 ولی عصر (عج) شده بود ، همزمان با رزم ، درس هم می خواند . دیپلم که گرفت، در کنکور شرکت کرد ودر رشته الهیات پذیرفته شد ، اما به دلیل حضور مداوم در جبهه ، دانشگاه را کنار گذاشت.
سید اگر چه در نیروی اطلاعات - عملیاتی در جهاد اصغر بود ، اما در جهاد اکبر نیز یک نیروی شناسایی قوی و زبده بود. هنوز دیوار های اتاق و مادر پیرش ، گریه ها و ناله های عاشقانه او را به یاد دارند . مادر می گفت: یکی از شب ها از اتاق صدای گریه شنیدم ، خودم را به اتاق رساندم ، ترسیده بودم ، نکند اتفاق بدی افتاده باشد ، اما وقتی در را نیمه باز کردم، دیدم به سجده رفته و دارد گریه می کند، من هم برگشتم و هیچ نگفتم.
تا اینکه در سال 1360 که زمزمه عملیات شکست حصر آبادان به گوش می رسید . دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند . مادر هم که شور او را می دید ، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت : این بچه مال خداست ، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا آمدم سند مال خدا را به او پس دهم
سید دست نوشته های فراوانی بر جای گذاشته، از گفت و گو با خدای خویش گرفته تا با دوستان شهید و نفس خویش. دست نوشته هایی که خود جزوه هایی از کلاس انسان سازی و خودسازی است.
سید زمان و نحوه شهادتش را هم برای اطرافیانش گفته بود. خواهرش می گفت: به او گفتم : من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری یا این که پیکرت بسوزد . رو به من کرد ، خندید و گفت : همین! گفتم: بله. گفت به چشم! من نه تیر می خورم نه می سوزم . من فقط با یک ترکش شهید می شوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت: اینجا . وقتی که پیکرش را آوردند صورتش را که دیدم ، متوجه شدم درست همان جایی که دست گذاشته بود ، ترکش هم به همان جا اصابت کرده بود.
خواهر شهید می گفت:«شب آخری که فردایش قرار بود به جبهه برود ، مهمان من بود . قبل از شام از خانه بیرون رفت. گفتم: کجا می روی گفت: کار دارم ولی برای شام می آیم.رفت و برای شام آمد .
بعد از شهادتش، پدر شهید سید جمشید صفویان به خانه ما آمد و گفت که آقا هبت الله آن شبِِ آخر آمده بود خانه ما برای وصیت کردن. پدر شهید می گفت: سید هبت الله به ما گفته بود پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود . (سید جمشید در عملیات کربلای4 شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود .) دقیقاً پانزده روز بعد از شهادت ایشان ، پیکر شهید صفویان پیدا شد.»
شهید هبت الله فرج الهی در دفترش این گونه نوشته است:« بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی، شهادتت مبارک» و زیر آن را امضاء کرده است.
این نوشته مربوط می شود به چند روز قبل از شهادت ایشان. سید عزیز که در 6/12/1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی خویش یعنی شهادت که در راه رسیدن به آن عاشقانه می سوخت، رسید . به گواهی سید رضا پورموسوی که او خود نیز عارفی بوده است واصل و در سال 1367 به آسمان پرکشید. ایشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خویش شنیده بود.
سید شهید در یکی از دست نوشته هایش جمله ای رابیان نموده که امیدوارم شامل حال ما و هم شما عزیزان بشود . باشد که ادامه دهند راهشان باشیم؛ اما جمله :
« نظر کردن در زندگی شهید، شهید ساز است».
برگی از دست نوشتههای شهید سیدهبتالله فرجاللهی
بسمه تعالی
از مشهد تا مشهد
السلام علیک یا غریب الغرباء یا علی بن موسی الرضا.
میخواستم از حرم بنویسم؛ محرم راز و خلوتکده محرومین
... به هر حال نوشتن از ظاهر حرم نیز مشکل است. از کبوتران اطراف حرم، که ای کاش ما نیز بال داشتیم و هر روز طوافی در آن میکردیم ولی چه بالی تیزپروازتر از قلب وجود دارد که اگر انسان هر روز سوار بر تپش قلب گشته و از دریچه چشمهای خیس از اشکش نگاهی به حرم بکند، شاید محرم راز گردد.
از گنبد طلا، از رواقهای آقا و از سقاخانه آقا، از خیل زائرین امام، از آن همه مجروح و معلولین که به بابالمراد چشم دوختهاند، اما مگر قلب را هم میشود به ریسمان بست تا جراحتش خوب گردد و مگر خوب شدن قلب به پاره گشتن در راه خدا نیست و از تمام اینها نوشتن و گفتن همه و همه سخن هایی است که انسان را به حرم میکشاند... اگر انسان بخواهد بداند که آقا او را پذیرفته یا نه، نشانهاش این است که اگر به سردر حرم رسید، زائر اشک از چشمانش حلقه بست. این وارد حرم گشته است البته نه با قدم ظاهری، با قدم ایمان و باید اگر که انسان متوجه باشد که در بکاء میرود هر قدمی که به ضریح که نه به آفتاب قدم مینهد از راه دل نیز گرمی این نزدیکی را در خود احساس کرد، این زائر است.
بعد از شهادتش، پدر شهید سید جمشید صفویان به خانه ما آمد و گفت که آقا هبت الله آن شبِِ آخر آمده بود خانه ما برای وصیت کردن. پدر شهید می گفت: سید هبت الله به ما گفته بود پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود . (سید جمشید در عملیات کربلای4 شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود .) دقیقاً پانزده روز بعد از شهادت ایشان ، پیکر شهید صفویان پیدا شد
وارد شدن در حرم وارد شدن در منبع نور است و این انسان هر چه قدر که بد باشد، مجبور است که احساس حقارت کند. مجبور است مجذوب گردد. احساس گشادگی دل میکند و احساس دلتنگی از دنیا. تا جایی که انسانکه نظر به بابالمراد میکند، باید بداند مرید است. مرید چه کسی، مرید معصوم و وقتی که دستش به ضریح رسید و دست بر آن نهاد و بوسه بر آن زد و اشک از چشمانش سرازیر شد، این باید بسوزد و باید بداند اکنون مهمان چه حضرتی است. اکنون باید مسرد خود را بفهمد. مردگی خود را بداند اگر گرم نشود تا جایی که این گرما در عمق وجودش زبانه کشاند و هر چه غیر از خداست بسوزاند این مهمان نیست و باید بدانی که رسم بزرگواری امام معصومی که خودش دل شکسته است در غربت، این است که ارزش قائل است برای شکسته دلان و بگوید هر آنچه که خودش خجالت میکشد در تنهایی از خدا بخواهد حتی اینکه انسان دریابد مشهدش را انسان باید از مشهد به مشهد برسد و خواستن این مطلب گر چه خیلی ساده است، ولی عمل کردن به آن مشکل. اینکه امام دعایش را مستجاب میکند شکی در آن نیست و بستگی به زائر دارد تا چه حد اطمینان به بزرگواری امام دارد که هر چه اطمینان به عظمت امام بیشتر بشود، اطمینان به استجابت دعا بیشتر است و این از حقارت خود انسان است که دعا کند و شک کند که امام قبول نکرده! اگر میخواست قبول نکند که ما را دعوت نمیکرد. حالا زائر باید این را نگهدارد. رسم مهمانی این است که مهمان هر چه از میزبان بخواهد باید بدهد چه بسا که میزبان آنقدر بزرگ باشد و مهمان بسی حقیر.
و اکنون این زائر اگر برگردد در طوفان مشکلات، بداند که یار غریبی که خود نیز غریب بوده دارد. اگر این بداند که در خیل حماسهها، در آتشها، در محاصرهها و در تنگناها باید بیان داشته باشد که او پیش از آنکه به مشهد و شهادتگاه رفته است، در مشهد بوده و خودش درخواست کرده تا دریابد مشهد خویش را و این سخن بس است که «از مشهد تا مشهد» سلام بر تو ای غریب الغرباء. سلام بر کبوتران اطراف حرمت، سلام بر بابالمراد تو. سلام بر اشک زائرین. بر سنگهای زیر پای زائرانت؛ چرا که انسان حقیرتر است از اینکه بر خود زائرین سلام دهد. سلام بر خیابانهای اطراف حرم. سلام بر سایه گنبدهای حرمت. سلام بر سقاخانه در صحن حرم، که این چه سرّی است که هر آبی که انسان بنوشد، عطش را فرو مینشاند، ولی آب سقاخانه حرم تو عطش عشق را بیشتر میکند.سلام بر حرمت و سلام بر همه چیز از مشهد تا مشهد.
فرآوری:رها آرامی
بخش فرهنگ پایداری تبیان